رتبة قبولي

نويسنده:رضا اميرخاني
منبع:ماهنامه موعود
هيچ كس پيرمرد را درست نمي‌شناخت هنوز هم او را درست نمي‌شناسند. هرروز صبح با همان قيافة منظم بيرون مي‌زد. موهاي جوگندمي، ريش بلند و مرتب مشكي، كت بلند، كه بيشتر به سرداري مي‌زد و آن تسبيح سفيد. تسبيح آقا خيلي كوچك بود . انگار قالب دستش بود . قالب آن انگشتان بلند و ظريف. آن‌را كه به دور انگشتانش مي‌انداخت . اگر كمي انگشتانش را باز مي‌كرد تسبيح كيپ دستش مي‌‌شد.
وقتي با كسي حرف مي‌زد، تسبيح را دور انگشت‌هايش مي‌انداخت. حرفش كه تمام مي‌شد دوباره تسبيح را از دانة اول مي‌گرفت و شروع مي‌كرد به شمردن و تسبيح انداختن. نمي‌دانيم چه چيزي را مي‌شمرد و يا چه ذكري را مي‌گفت، اما معلوم بود كه با تسبيح فقط نمي‌شمرد، وگرنه وقتي حرف مي‌زد، شماره‌اش را نگه مي‌داشت.
خانة آقا ته كوچة وزير نظام بود. درست نمي‌دانستيم در كدام خانه زندگي مي‌كند.
صبح‌ها او را مي‌ديديم كه از كوچه بيرون مي‌آمد، آرام قدم مي‌زد و تسبيح مي‌انداخت. سرش پايين بود. اگرچه همه، كوچك و بزرگ به آقا سلام مي‌كردند اما او با كسي سلام و عليك نداشت. همه وقت آمدن و رفتنش را مي‌دانستند. چند دقيقه بعداز اين‌كه آفتاب مي‌زد از خانه بيرون مي‌آمد. آقا رضاي بقال از پنجرة كوچك بقالي سرك مي‌كشيد تا ببيند آفتاب زده يا نه. تابستان‌ها قبل از توزيع شير كوپني و زمستان‌ها بعداز توزيع. بعد به بهانه‌اي مثل جاروزدن و آب‌پاشي از مغازه بيرون مي‌آمد و زير چشمي به سركوچة وزير نظام نگاه مي‌كرد. آقا كه از كوچه بيرون مي‌آمد، آقا رضا دست به سينه مي‌ايستاد تا آقا بيايد و به او سلام كند. خودش سال‌ها بعد مي‌گفت روزهايي كه به آقا سلام نمي‌كرده، بركت از كارش مي‌رفته است. بعد، آقا توي پياده‌رو به سمت خيابان «خيام» قدم مي‌زدند. بسته به اين‌كه بهار باشد يا پاييز و آفتاب چه ساعتي بيرون زده باشد، آقا را در جايي در خيابان مي‌ديدي. همراه او مي‌آمديم سينه به سينة آقا. هميشه از همين راه مي‌آمد. ما هم براي اينكه آقا را ببينيم راهمان را عوض نمي‌كرديم. اصل قضيه هم از همين‌جا شروع شد.
قبلاً ديده بوديم كه همة كسبه و اهل محل به آقا سلام مي‌كنند اما نمي‌دانستيم او كيست. بعداً فهميديم كه اهل محل هم نمي‌دانند. كم‌كم كنجكاوي‌مان بيشتر شد و تصميم گرفتيم يك روز به آقا سلام كنيم. يكي گفت بهتر است آقا را تعقيب كنيم و ببينيم كجا مي‌رود. اما به خاطر اين‌كه سال چهارمي بوديم و كنكور داشتيم، فرصت نبود كه دنبال آقا راه بيفتيم. ما معمولاً سه تا بوديم كه با هم به دبيرستان مي‌رفتيم. من و كوروش و علي. آقا را هر روز صبح در پياده‌رو مي‌ديديم. مجبور بوديم راه بدهيم تا آقا بروند.
آقا هميشه مي‌ايستادند تا ما راه بدهيم.
يادم مي‌آيد يك صبح سرد پاييز بود كه آقا را ديديم، سلام كرديم.
ـ سلام حاج آقا.
ـ سلام. گمان نمي‌كنم من حاجي باشم.
مانده بوديم. چه بگوييم. لهجه‌اش عربي بود. «حاء» حاجي آقا را از ته حنجره گفت. هيچ حرفي براي گفتن نداشتيم. از همان جواب اولش معلوم بود كه حوصلة حرف زدن ندارد. امّا به ما نگاه كرد و سه انگشت دستش را باز كرد.
ـ ثلاثه ... هميشه سه تا بوديد. كجاست ثالث؟
ما به تته پته افتاديم. كوروش را از كجا مي‌شناخت؟ به هر حال جوابي داديم و به دبيرستان رفتيم. تا مدرسه هيچ كس با ديگري حرف نزد. فردا وقتي به كوروش جريان را گفتيم از تعجب خشكش زده بود.
ـ من اصلاً همچي كسي را نمي‌شناسم.
ـ چرا مي‌شناسيش، فكر كني يادت مي‌آد.
ـ آره، فكر مي‌كنم عرب باشه. خيلي هم غليظ حرف مي‌زنه.
ـ كت بلند مي‌پوشه. موهاي جوگندمي داره. تسبيح سفيد.
كوروش گفت:
ـ حتماً ديده كه من هم ديدمش. با خود شماها ديدمش. صبح‌ها كه مي‌رفتيم مدرسه. امّا بيشتر از اين نمي‌شناسمش. من هم مثل شماها...
ـ پس از كجا مي‌دانست؟
ـ من چه مي‌دانم؟
از آن به بعد هر روز سعي مي‌كرديم به آقا سلام كنيم. سه تايي با هم سلام مي‌كرديم. آقا چون سرش پايين بود ما را نمي‌ديد، وگرنه شايد اول او سلام مي‌كرد. بعد، منتظر مي‌مانديم با آن لهجة غليظ و آن «حا» گفتن عجيب و غريبش با ما حال و احول كند.
كوروش رفته بود و از آقا رضاي بقال در مورد آقا پرس‌وجو كرده بود. يعني خود من از كوروش خواسته بودم تا از آقا رضا بپرسد.
ـ آقا رضا مي‌گفت: آقا، هر روز صبح، تابستان و زمستان هم نداره، بعداز زدن آفتاب از خانه بيرون مي‌زنه... .
ـ اين را كه همه مي‌دانيم، چيز جديد چي گفت؟
ـ صبر كن تا بگم. وقتي مي‌پري وسط حرفم، من چه جوري بگم؟
ـ حالا شما ببخشين آقا كوروش، ديگه چي گفت؟
ـ گفت: آقا، خانه‌اش ته كوچة وزير نظامه.
ـ اي بابا، تو هم مثل اين‌كه نمي‌خواي چيزي بگي...‌.
ـ گفت: آقا خانه‌اش ته كوچة وزيرنظامه، يك خانة كوچولو داره. بعد من پرسيدم كه آقا عربه؟ نبايد اهل اين محل باشه، آقا رضا گفت كه نه، اهل اين محل نيست. بعداز جنگ اومده، از معاندين عراقي يه، معانده.
ـ بي‌سواد! معاند نه، معاود. از «عودت» مي‌ياد. يعني: بازگشته، رانده شده.
ـ من چه مي‌دونم، آقا رضاي بقال اين جوري گفت...
ـ آقا رضا بگه، آقا رضا كه ادبيات برايش ضريب چهار نداره.
ـ حالا كه نمي‌خواين بقيه‌اش را بگم، خب نمي‌گم.
ـ حالا شما دوباره ببخشين آقا كوروش، اصلاً همان معاند، هر چي شما بگين، ديگه چي گفت؟
ـ ديگه چيزي نگفت من پرسيدم كه آقا چي كاره‌اس؟ آقا رضا گفت: نمي‌دونم.
ـ همين! يعني نمي‌دونست آقا چي كاره‌اس؟
ـ نه، نمي‌دونست.
همه دوست داشتيم بدانيم آقا چه كاره‌است، در ايران آشنا دارد يا نه، ولي هيچ راهي نداشتيم تا اين‌ها را بفهميم. با اين همه هرروز صبح آقا را مي‌ديديم. بچه‌ها مي‌گفتند از خود آقا بپرسيم اما راستش خجالت مي‌كشيديم.
با اينكه گرفتار كنكور بوديم، امّا بالاخره علي يك روز سر خود رفت و آقا را تعقيب كرد. يك روز صبح بود كه ما مثل هميشه به مدرسه مي‌رفتيم. آقا را از دور ديديم. هنوز به ما نرسيده بود كه يكهو يك ماشين شيك زد روي ترمز. چند متري دنده عقب رفت و نزديك آقا ايستاد. آقا هم به ماشين نگاه كرد. دو نفر جوان با لباس‌هاي مرتب و ريش‌هاي بلند از ماشين پايين آمدند و به طرف آقا دويدند. اوّلش كمي ترسيديم ما هم شروع كرديم به دويدن. امّا آقا دو دستش را باز كرد تا جوان‌ها را در آغوش بگيرد. جوان‌ها آقا را در آغوش نگرفتند. بلكه دست آقا را گرفتند و بوسيدند.
ما جا خورده بوديم حالا برايمان مهم‌تر شده بود كه بدانيم آقا چه كاره‌اند. جوان‌ها به عربي با آقا حرف مي‌زدند. چيزي مثل التماس دعا مي‌گفتند. يكي از آن‌ها بلند گريه مي‌كرد و اشك روي صورتش راه افتاده بود. آقا يك دفترچة يادداشت از جيبش درآورد، انگار اسم يكي از آن‌ها را داخل دفترچه نوشت.
دفترچه را با دقّت بست، آن را بوسيد و داخل جيبش گذاشت. ما مبهوت آقا را نگاه مي‌كرديم كه يك دفعه آقا متوجه ما شد به آن جوان‌ها به عربي چيزي گفت. بعد به ما گفت:
ـ به اين‌ها گفتم كه شما رفقاي من هستيد. ما هر روز مي‌بينيم همديگر را. ما هم سر تكان داديم. جوان‌ها ناباورانه به ما نگاه مي‌كردند. بعد با تعجب و شايد هم بي‌ميلي با هر سه تاي ما دست دادند. آن وقت آقا به ما گفت:
ـ شما برويد، دير مي‌شود مدرسه‌تان.
ما هم خداحافظي كرديم و با تعجب از آقا دور شديم. هرچند وقت يك بار برمي‌گشتيم و آقا را مي‌ديديم كه با چه اشتياقي براي جوان‌ها حرف مي‌زد.
ـ آقا بايد خيلي مهم باشه. ديدي چه طور دستش را بوسيدن؟
ـ جوان‌ها هم عرب بودن. ديدي مثل خود آقا حرف مي‌زدن.
ـ آقا اسم يكي از آن‌ها را نوشت.
ـ نه، اسم نبود. توي قرآن كه چيزي نمي‌نويسن.
ـ قرآن؟!
ـ بله، مگه نديدين چه جوري آن را بوسيد...
ـ نه من نزديك بودم. يك دفترچة معمولي بود. توي آن شماره زده بود جلوي آخرين شماره اسم يكي از آن‌ها را نوشت، قرآن نبود كه.
ـ احتمالاً اونها هم از معاندها بودن.
ـ كيِ تو چيز ياد مي‌گيري؟ معاود...
ـ باشه معاود. معاود بودن.
ـ آره، ولي معلوم نبود از آقا چي مي‌خواستن.
ـ يك چيز مثل التماس دعا مي‌گفتن.
ـ نه بابا، مثل اين‌كه آقا براي انجام كاري به آنها قول داد، دعا را كه براي انجام دادننش قول نمي‌دن.
ـ از كجا معلوم؟ شايد همه همان دعا بوده...
ـ نمي‌دونم. من عقلم نمي‌رسه.
ـ علي تو يك چيزي بگو. چرا آنقدر ساكتي؟
علي فقط گوش مي‌داد، چيزي نمي‌گفت. همان‌طور كه مي‌رفتيم. هرچند قدم برمي‌گشت و آقا را كه اندازة يك بند انگشت كوچك شده بود، نگاه مي‌كرد. با سؤال كوروش به خود آمد و گفت:
ـ من هم نمي‌دونم. عقلم به جايي نمي‌رسه. بچه‌ها من امروز مدرسه نمي‌يام. به جاي من حاضر بزنين.
هنوز حرفش تمام نشده بود كه برگشت و دويد. تقريباً حدس مي‌زديم كجا مي‌رود. علي رفته بود دنبال آقا!
ـ بعدها علي براي ما تعريف كرد كه چه‌طور آقا را تعقيب كرده است. مي‌گفت دو جوان بعداز اين‌كه از آقا قول گرفتند كه برايشان دعا كند، دوباره دست آقا را بوسيدند. اونها مي‌خواستند با آقا همراه شوند و پياده با او بروند، ولي او به آنها اجازة همراهي نداد. آقا با همان قدم‌هاي مصمم به راه افتاد. انگار جايي قرار ملاقات داشت.
با هر قدم كه برمي‌داشت، يك دانة تسبيح را جابه‌جا مي‌كرد. سرش را پايين انداخته بود. آن قدر پياده راه رفت كه علي خسته شد. امّا به هر سختي‌اي كه بوده، علي به دنبالش مي‌رود. حدود سه ربع ساعت كه راه مي‌روند، از شهر خارج مي‌شوند. آقا فقط يك بار مي‌ايستد و به ميل‌هاي كوره‌پزخانه‌هاي حسين‌آباد نگاه مي‌كند.
همان‌هايي كه يك هفته بعد از اين قضيه شهرداري خرابشان كرد. نيم ساعت هم خارج از شهر مي‌روند تا مي‌رسند به قبرستان بهشت زهرا. بعد آقا بيرون بهشت زهرا براي اهل قبور فاتحه مي‌خواند، از جيبش كتابچه‌اي در مي‌آورد و آن‌را هم آرام مي‌خواند. علي مي‌گفت: اين كارش حدود يك ساعت طول كشيد. بعد آقا مي‌رود طرف قطعة شهدا. در قبرستان تسبيح نمي‌انداخته است. آنجا هم نيم ساعتي معطل مي‌كند. در قطعة شهدا، دو رديف را رد مي‌كند و علي مي‌گفت كه يك دفعه ديدم آقا غيب شد.
ـ آقا غيب شد؟! يعني چه؟ تو گمش كردي.
ـ خيالاتي شدي.
ـ مگه مي‌شه؟
ـ صبر كنين. براتون مي‌گم. من يكهو ديدم آقا گم شدن. براي همين دويدم رفتم طرف جايي كه آقا را براي آخرين بار ديده بودم. همين‌طور كه داشتم توي اون رديف دنبال آقا مي‌گشتم، ديدم يك چالة قبر هست كه توش خاليه. نزديك‌تر كه شدم، موهاي تنم سيخ شد. قلبم تندتند مي‌زد. نمي‌تونستم چيزي بگم. ديدم آقا كف قبر دراز كشيدن. دست خودم نبود، از ترس جيغ زدم.
كوروش با لودگي گفت:
ـ برو بابا. حتماً آقا قبركنه.
كوروش خودش هم فهميد چه شوخي بي‌مزه‌اي كرده است. هيچ كس نخنديد. اگر علي اين‌ها را نگفته بود محال بود كه باور كنيم. امّا علي از همة ما راستگوتر بود.
كسي تا به حال از او دروغ نشنيده بود. همه ساكت به علي نگاه مي‌كرديم. او با آن قيافة معصومش سرش را پايين انداخته و ايستاده بود، گاه گاهي سرش را به طرف آسمان مي‌برد. شايد براي اين‌كه جلوي گريه‌اش را بگيرد.
ـ علي، تو كه جيغ زدي، آقا تو را نديد؟
سرش را به سمت پايين تكان داد، يعني بله.
ـ آقا با تو حرف هم زد؟
ـ آره، حرف زدن...
ـ چي گفت؟
علي سرش را برگرداند. مثل ابربهاري گريه مي‌كرد. به ما چيزي نگفت انگار نمي‌توانست بگويد. دستش را روي ديوار گذاشته بود و گريه مي‌كرد. هرچند دقيقه يكبار برمي‌گشت و با يك نگاه عاقل اندر سفيه ما دو نفر را نگاه مي‌كرد.
ـ شايد آقا آخوند باشه.
ـ خب باشه كوروش، مهم اينه كه توي قبر چه كار مي‌كرده، تازه اگر آخوند بود، عبا عمامه‌اش كو؟
ـ معلوم نيست به علي چي گفته.
هيچ وقت نتوانستيم از علي در مورد حرف‌هاي آقا چيزي بپرسيم. علي رفتارش عوض شده بود. كوروش كه از من بي‌حوصله‌تر بود گاهي به علي متلك مي‌انداخت.
ـ مثلاً رفته مسئله را حل كنه. مسئلة آقا را حل كنه. اون را تعقيب كنه و بفهمه چه كاره‌س. علي آقا، تو فقط صورت مسئله را پيچيده‌تر كردي. همين و بس.
علي جواب نمي‌داد. از فرداي آن روز ديگر آقا را نديديم. ما هر روز صبح همان ساعت هميشگي به سمت مدرسه مي‌رفتيم. همه از ته دل مي‌خواستيم آقا را ببينيم، امّا به هم چيزي نمي‌گفتيم. روز اول كوروش گفت:
ـ امروز آقا نيومد. معلوم نيست چرا.
ـ هيچ كدام از ما به او جوابي نداديم. سرهاي‌مان را پايين انداخته بوديم و به سمت مدرسه مي‌رفتيم.
روز بعد كوروش گفت:
ـ امروز هم آقا نيومد، مثل ديروز. معلوم نيست چرا؟ نكنه خدا نكرده مريض شده باشن؟
هيچ كدام از ما به او جوابي نداديم. مطمئن بوديم آقا مريض نشده است. خودش هم مطئمن بود. سرهاي‌مان را پايين انداخته بوديم و به سمت مدرسه مي‌رفتيم. يك هفته كه گذشت كوروش گفت:
ـ ببينيد بچه‌ها؟ يك چيزي مي‌خوام به شماها بگم. فقط به كسي نگين... من هفتة پيش يك گناه كردم. يعني كاري هم نكردم، با نامحرم حرف زدم، يعني تقصير خودش بود، اون شروع كرد... اون تلفن زده بود، من فقط جوابش را دادم، يعني نمي‌شد جوابش را نداد...
بعد ساكت شد. گفتم:
ـ خب كه چي؟ ... به ما چه؟
ـ آخه مي‌دونين، از همون روز ديگه آقا نيومد...
از همان اول مي‌دانستم كه كوروش چه مي‌خواهد بگويد نمي‌دانم چرا ناگهان تصميم گرفتم با او مخالفت كنم.
ـ چه ربطي داره؟ چرا نامربوط حرف مي‌زني. اين حرف‌ها امل بازيه. خرافاته. بدبخت! تو تا چند وقت ديگه مي‌خواي بري دانشگاه... چقدر پرتي از زندگي.
علي حرف نمي‌زد از همان اول هم كم حرف بود. بعد از ديدن آقا، در قبرستان، مثل لال‌ها شده بود. مرا ساكت كرد و به كوروش گفت:
ـ من نمي‌دونم. شايد هم بي‌ربط نگي. امّا آقا به خاطر يك چيز ديگه هست كه نمي‌يان.
ـ به خاطر چي؟
علي انگار دوباره لال شد. جواب ما را نداد.
يك ماه گذشت. ماه بهمن بود. هوا حسابي سرد شده بود. وقتي به مدرسه مي‌رفتيم. از زور سرما دست‌ها را در جيب مخفي مي‌كرديم براي اينكه چانه‌هامان در سرما يخ نكنند. آنها را زير يقه‌هاي بلندمان پنهان مي‌كرديم. سعي مي‌كرديم تمام گرماي نفس‌مان به داخل كاپشن برود و موقع بيرون آمدن چانه‌مان را گرم كند. براي اين‌كار مجبور بوديم سرمان را پايين بيندازيم. شايد به همين دليل بود كه آن روز آقا را نديديم. شايد هم براي اين‌كه ديگر در فكر آقا نبوديم و منتظرش نبوديم.
ـ سلام عليكم و رحمةالله.
ـ اِ ! سلام حاج آقا.
ـ سلام آقا.
همه از تعجب خشك‌مان زده بود. نمي‌فهميديم چرا اين‌قدر از ديدن آقا خوشحال شده‌ايم. ما كه نمي‌توانستيم حرف بزنيم. خود آقا در حالي‌كه لبخند مي‌زد. گفت:
ـ مدت زيادي است كه نديدم شما را... كجا بوديد در اين مدت؟
ـ ما ... ما كجا بوديم؟ ... حاج آقا شما نبودين...
ـ شما عُلما كه مي‌دانيد، اين همان ضرب‌المثل خود شماست... زودتر دست پيش ... دست پيش.
ـ دست پيش را گرفتين كه پس نيفتين.
ـ هان، احسنت، صحيح.
سه تايي خنديديم. خود آقا هم تسبيح‌شان را دور دست‌شان محكم كردند و خنديدند، كم كم زبان‌مان باز شد. كوروش گفت:
ـ حاج آقا، شما گويا از اين محل تشريف بردين. ديگه شما را زيارت نمي‌كنيم.
ـ بله، رفتم از اين‌جا. اما جمعه‌ها من مي‌رم نماز. نماز جمعه، فكر مي‌كردم شما... ثلاثه، شما سه تا را، آنجا ببينم.
ـ آخه آقا، مي‌دونين ما نمي‌توانيم بياييم، يعني بايد درس بخونيم، كنكور داريم.
ـ كنكور يعني چي؟
ـ آقا يعني يك امتحان سخت، بين همه هست. همة سال آخري‌ها. بايد رتبه‌مون خوب بشه تا قبول بشيم. بايد زحمت كشيد، سخته، خيلي بايد زحمت كشيد تا رتبه خوب بشه، خيلي سخته، از همه چيز امتحان مي‌گيرن. بايد توي همة چيزها آدم قوي باشه تا رتبه‌اش خوب بشه. اگر رتبه‌مون خوب نشه قبول نمي‌شيم آقا.
ـ آقا به دقّت به حرف‌هاي كوروش گوش مي‌كرد. حتّي آن‌ها را زير لب تكرار مي‌كرد. يعني يك امتحان سخت. بين همه هست. همة سال آخري‌ها. بايد رتبه‌مون خوب بشه تا قبول بشيم. بايد زحمت كشيد. سخته... خيلي بايد زحمت كشيد تا رتبه خوب بشه... خيلي سخته ... از همه چيز امتحان مي‌گيرن... بايد توي همه چيزها آدم قوي باشه تا رتبه‌اش خوب بشه... اگر رتبه‌مون خوب نشه قبول نمي‌شيم، آقا... آقا... يا سيدي... اگر رتبه‌مون خوب نشه قبول نمي‌شيم...
بعد آقا يك دفعه زد زير گريه. علي هم انگار با سيم به آقا وصل شده باشد، شروع كرد به گريه كردن. آقا همين‌جور پشت سر هم مي‌گفت:
ـ بايد رتبه‌مون خوب شه. ما آبرو داريم... اگر رتبه بد بشه آبرو مي‌ره... سخته... همة سال آخري‌ها هستن... بغضش را نيمه‌كاره خورد. به تك تك ما نگاه كرد. انگار مي‌خواست رازي را به ما بگويد. بعد گفت:
ثلاث مائة و ثلاثة عشر... به فارسي مي‌شود؟
البته همة ما در عربي اعداد را خوانده بوديم. امّا علي زودتر از ما دوتا گفت:
ـ سيصد و سيزده. سيصد و سيزده آقا.
ـ بله، احسنت. سيصد و سيزده، سيصدو سيزده صحيح است. ببينيد رفقا، آدم بايد رتبه‌اش كمتر از سيصد و سيزده شود، وگرنه آبرويش مي‌رود. بين كلّ سال آخري‌ها، سخته. ولي بايد زحمت كشيد... بايد زحمت كشيد... خيلي‌ها دارند زحمت مي‌كشند... به اين سادگي‌ها نيست...
بغض كرده بود و فرياد مي‌كشيد. لحنش به دعوا مي‌زد.
ـ آدم بميرد بهتر است از اين‌كه رتبه‌اش بد شود... اگر قرار است رتبه بدتر از ثلاث مائه ... بدتر از سيصد و سيزده شود. بهتر است آدم بميرد، خفت داره...
آقا از حال رفت. من و علي دويديم و زير بغلش را گرفتيم. يكي از كسبه كه ماجرا را ديده بود براي آقا آب قند آورد. توي آن سرما عرق كرده بود. دست‌هاي آقا بدجور مي‌لرزيد. وقتي يك دفعه انگشتانش را باز كرد، تسبيح سفيدش پاره شد. كوروش خم شده بود و دانه‌هاي تسبيح را جمع مي‌كرد. بعد دانه‌ها را در جيب آقا ريخت.
مي‌گفت همان دفترچه در جيب آقا بوده است.
چند دقيقة بعد آقا حالش جا آمد و از جا بلند شد. انگار كه هيچ اتفاقي نيفتاده، تك تك ما را در آغوش گرفت، البته علي را بوسيد، بعد هم فى أمان الله گفت و رفت.
علي يك بند گريه مي‌كرد. ما هم دوست داشتيم گريه كنيم، اما نمي‌دانيم چرا خجالت مي‌كشيديم. از اين كارهاي آقا بهت‌مان زده بود.
ـ چرا سيصدو سيزده؟
ـ چرا سيصدو سيزده؟
ـ نمي‌دونم... من نمي‌فهمم. پزشكي دانشگاه تهران با سيصد و پنجا نفر پر مي‌شه.
ـ آره، ما هم هميشه براي سيصد و پنجاه زور مي‌زديم... امّا چرا سيصد و سيزده؟
ـ من فهميدم. فهميدم چرا. اي والله، ببينين خنگ‌ها! آقا سهميه‌ها را، يعني حتماً سهميه‌ها را كم كرده، ما كه هيچ كدام سهميه نيستيم؟
ـ نه، ولي كوروش، تو از كجا تعداد سهميه‌ها را مي‌داني؟
ـ نمي‌دونم، ولي حتماً همون سي‌و هفت تاست كه آقا گفت: آقا مي‌دونسته.
ـ سيصدو سيزده!
ـ نه، ثلاث چي چي؟
ـ آقا كه آنقدر خوب فارسي حرف مي‌زنن، چطور عدد بلند نيست؟ يادتون هست سه را هم بلد نبود!
علي كه ساكت بود و يك جوري به ما نگاه مي‌كرد، گفت:
ـ عدد را كسي بلده كه با عدد كار داشته باشه. عدد مال ماهاست كه تا مي‌ريم جايي فقط به فكر خريد و قيمت و تاريخ و سن و اين‌جور چيزهاييم. آقا عدد مي‌خواد چه كار؟
الان سال‌ها از آن ماجرا مي‌گذرد. از آن روز به بعد، ديگر آقا را نديديم. خيلي جاها دنبال‌شان رفتيم اما فايده نكرد. من و كوروش، تصميم گرفتيم به وصيت آقا عمل كنيم. تمام سعي‌مان را كرديم و رتبه‌مان زير سيصد و سيزده شد. من پزشكي عمومي را تمام كرده‌ام و چند هفتة ديگر امتحان تخصص دارم. اگر خدا بخواهد مي‌خواهم بروم جراحي. شما هم دعا كنيد. كوروش نمي‌تواند در جراحي شركت كند. درسش بنا به دلايلي عقب افتاد و اگر خدا بخواهد، البته خودش هم بايد بخواهد، سال بعد پزشك عمومي مي‌شود. ماجرايش مفصل است. حوصله‌اش را نداريد. امّا ما بچه‌هاي سال آخر تجربي، سه نفر بوديم.
مي‌ماند علي، علي را هم ديگر نديديم. از فرداي همان روزي كه آقا را براي آخرين بار ديديم، انگار علي آب شده بود و توي زمين فرو رفته بود. خانواده‌اش هم جواب روشني نمي‌دادند. شايد حدود يك سال، شايد هم بيشتر، فكر مي‌كرديم علي به خاطر رتبه ترسيده به مدرسه بيايد. درسش بد نبود، ولي ما فكر مي‌كرديم ترسيده رتبه‌اش كمتر از سيصدو سيزده شود. وقتي نتايج كنكور را دادند تا مدت‌ها در همة رشته‌ها دنبال اسم علي مي‌گشتيم. جست‌وجو و نگراني ما تا روزي كه آن حديث را شنيديم، ادامه داشت. شما حتماً مي‌دانيد، همان حديث كه مي‌گويد: «ياران اصلي امام زمان سيصد و سيزده نفر هستند.» بعداز آن ديگر نگران علي نبوديم، ولي اشتياق‌ما براي ديدن او و آقا بيشتر شده بود. هفتة پيش، يعني حدوداً هفت سال بعداز ماجراي آقا، از درمانگاه امامزادة معصوم بيرون مي‌آمدم كه ناگهان ديدم يك قيافة آشنا از روبه‌رو به طرفم مي‌آيد. اول درست متوجه نشدم. بعد ديدم كه خود آقاست. همان تسبيح سفيد، ريش‌هاي سياه و بلند، فقط عبا و عمامه داشت. يك عباي شيري و عمامة سفيد به تته پته افتادم:
ـ آقا، علي، علي آقا.
علي به صورت من نگاه كرد. وقتي لبخند زد، انگار همان علي هفت سال پيش بود، همان علي كه تازه چند نخ مو روي صورتش روييده بود و به هيچ قيمتي حاضر نبود صورتش را تيغ بزند. همديگر را در آغوش گرفتيم. به بازويش كه روي شانه‌ام لميده بود، بوسه زدم. گريه‌ام گرفته بود.
ـ نالوطي، چرا آن روز نگفتي سيصد وسيزده يعني چه؟ ... چرا ما را سركار گذاشتي؟... هفت سال الكي... تو مي‌دونستي...
وقتي حالم جا آمد و هيجانم فروكش كرد، روي صندلي‌هاي درمانگاه نشستيم. از او دربارة آقا پرسيدم، سؤال‌هايي را كه سال‌ها ذهنم را مغشوش كرده بود. آقا چه كاره بود، چه مي‌كرد، كجاست و علي با او چه رابطه‌اي داشت. علي با حوصله برايم همه چيز را تعريف كرد. وقتي حرف مي‌زد، درست مثل آقا، تسبيحش را كه گمان مي‌كنم تسبيح آقا بود، دور انگشتان كشيده‌اش مي‌انداخت.
ـ آقا يكي از علماي معروف حوزة نجف بودن در حدّ اجتهاد و يا حتّي بالاتر، اول جنگ به ايران مي‌يان. از ايران خوششان مي‌ياد و همين‌جا ساكن مي‌شن. به يك دليلي كه كسي نمي‌دانسته اينجا عبا نمي‌پوشن و عمامه سرشون نمي‌ذارن. امّا اهل علم همه ايشان را مي‌شناختن و ارادت داشتن. آقا بعداز ظهرها توي مدرسة خان، فقه و اصول درس مي‌دادن، بدون لباس‌ اهل علم. امّا هيچ كس ايشان را نمي‌شناخته، مثلاً هنوز هم هيچ كس نمي‌دونه ايشان صبح‌ها چه كار مي‌كردن...
ـ ببين علي، از من پنهان نكن، تو مي‌دوني. اين يكي را من هم مي‌دونم. خودت قديم‌ها گفته بودي، آقا صبح‌ها مي‌رفتن بهشت زهرا. توي قطعة شهدا، دو رديف را رد مي‌كردن...
ـ بله، شما درست مي‌گي. آقا صبح‌ها مي‌رفتن بهشت زهرا، ولي كسي نمي‌دونست. حالا بعداز اين چند سال...
ـ كدام چند سال؟ راستي الان آقا كجا هستن؟ نكنه...
ـ آقا ... آقا فوت كردن...
ته گلويم شور شده بود. انگار اشك‌هايم به داخل گلويم مي‌ريخت.
ـ چه جوري؟ چه جوري علي؟
ـ هيچي، يك روز صبح وقتي قبر كن از بغل قبر آقا رد شده مثل هر روز صبح، عادت داشته به آقا سلام كنه، سلام مي‌كنه و جواب نمي‌گيره، مي‌ره جلو، مي‌بينه آقا مثل هميشه با لباس خودش نيست. آقا توي كفن دراز كشيده بودن. چونه‌شان را هم خودشان بسته بودن. بعداً نگهبان غسال‌خانه مي‌گفت كه شب توي غسال‌خانه صداي شرشر آب شنيده، ولي جرأت نكرده داخل بره. خدا رحمتش كنه، همه چي را مي‌دونست. فقط توي قبرش يك كبريت بود و يك كتابچة دعا... هيچ چيز ازش نمونده...
ـ صبر كن، كبريت! كبريت براي چي؟
ـ من هم نمي‌دونم. توي خانه‌اش هم چيزي پيدا نكردن. به جز دو دست لباس و يك قرآن.
ـ امّا صبر كن! من اين تسبيح تو را يادمه، اين مال آقا بود. درسته!؟
ـ خب... خب بله، درسته. اين را آقا خودشون به من داده بودن.
ـ امّا آقا چيزهاي ديگه‌اي هم داشتن... وقتي بچه‌ها دانه‌هاي همين تسبيح را توي جيب آقا مي‌ريختن... آره، همون دفترچه‌اي كه آقا اسم يكي از او دو تا جوون رو توس نوشت.
تصاويري مبهم در ذهنم مي‌چرخيدند.
آقا با عصبانيت داد مي‌زدند. بغض كرده بودند. لحنشان به دعوا مي‌زد.
ـ آدم بميرد بهتر است از اين‌كه رتبه‌اش بد شود... اگر قرار است رتبه كمتر از ثلاث مائة... كمتر از سيصد و سيزده شود، آدم بميرد، خفت داره...
يكهو آقا از حال رفت. من و علي دويديم و زير بغلش را گرفتيم. يكي از كسبه كه ماجرا را فهميده بود براي آقا آب قند آورد. عرق كرده بود. دست‌هاي آقا بدجور مي‌لرزيد، وقتي انگشتانش را يك دفعه باز كرد، تسبيح سفيدش پاره شد. كوروش خم شده بود و دانه‌هاي تسبيح را جمع مي‌كرد. بعد دانه‌ها را در جيب آقا ريخت، مي‌گفت، همان دفترچه در جيب آقا بوده است... .
ـ ببين علي، تو يك چيزهايي را پنهان مي‌كني. دفترچه كجاست، كبريت براي چي توي قبر آقا بوده.
هركس ديگري هم جاي من بود متوجه مي‌شد، علي نشسته بود و هيچ نمي‌گفت.
ـ خب معلومه علي آقا، كبريت براي اين بوده كه آقا دفترچه را آتش بزنه. امّا چرا؟
مگه توي دفترچه چي بوده؟ اسم يكي از اون دو تا جوان، اسم‌ها با شماره بودن.
ثلاث مائة و ثلاثة عشر. سيصد و سيزده. آدم بميرد بهتر است از اين كه رتبه‌اش بد شود... اگر قرار است رتبه كمتر از ثلاث مائه... كمتر از سيصد و سيزده شود، آدم بميرد، خفت داره... علي ببين من فهميدم توي اون دفترچه چي بوده. تو فقط بگو آره يا نه؟
ـ ...
ـ اگر نگي خيلي بد مي‌شه. براي اين‌كه من خودم حدس زدم. تو فقط بايد تأييد كني. چه طور آقا رتبه را مي‌فهميدن... تو فقط بگو آره يا نه؟
عاقبت علي قبول كرد كه حرف بزند. صورتش سرخ شده بود. هر دو با هم گريه مي‌كرديم.
ـ تو هنوز هم با هوشي... ببين آقا توي دفترچه گويا اسم آدم‌هايي را مي‌نوشتن كه مطمئن بودن از خود آقا بهتر هستن. البته مي‌گفتن همه از من روسياه بهتر هستن.
ولي اسم بعضي‌ها را كه مطمئن بودن، مي‌نوشتن. مدت‌ها شمارة اسم‌ها روي سيصد و دوازده مانده بود. آقا هميشه مي‌گفتن اگر قرار است رتبه كمتر از ثلاث مائة... كمتر از سيصد و سيزده بشه، آدم بميرد بهتر است. خب عاقبت سيصد و سيزدهمي را هم حدس مي‌زنن و فوت مي‌كنن...
سرم درد گرفته بود. به دَوَران افتاده بود. نمي‌توانستم همة اين‌ها را يك دفعه بفهمم. دوست داشتم ببينم سيصد و سيزدهمي كه بوده است.
ـ علي! تو تسبيح را كي از آقا گرفتي؟
ـ من؟
ـ آره! تو.
ـ همان شب‌هاي آخر تسبيح را گرفتم.
ـ نه بگو همان شب آخر گرفتي. درسته؟
ـ چرا مي‌پرسي؟
دست خودم نبود. به روي پاهاي علي افتادم. از اول هم با ما فرق مي‌كرد. چيزي ديگري بود. جنس ديگري داشت. زار مي‌زدم. زار مي‌زديم.
تسبيح آقا توي دست‌هاي علي پاره شد.

پي‌نوشت:

٭ برگرفته از: نگارستان، پيش شمارة 6.